مهمونی رفتن آقا راستین
عزیزم ببخشید که دیر به دیر به وبت سرمیزنم. گل خوشگلم مامانی سرش خیلی شلوغه تا جایی که شاید هر روز یه سر کوچولو هم نمی تونم به اینجا بزنم مامانی انشاالله که اینها رو به حساب کم توجهی من نمی گذاری و با اون قلب کوچیک و لبخند زیبات که صورتت رو به زیباترین چهره ی دنیا تبدیل میکنه، بر من می بخشی. عزیزم به اندازه ی کل دنیا و حتی بیشتر از اون دوستت دارم.
روز 28 ماه صفر هم مامان جون نذری داشت و هم مامان بزرگ. ظهر رفتیم خونه مامان جون ولی قبلش از صحبت های مامان و بابا متوجه شدی که بعدش میریم خونه مامان بزرگ، وقتی رسیدیم خونه مامان جون از ماشین پیاده نمی شدی و همه اش میگفتی عمه منصوره. این هم عکسهای شما با نذری مامان جون که من هم عاشقشم
نمیدونم چرا بی تابی میکردی و میخواستی زودتر بریم پیش عمه منصوره. خلاصه وقتی نزدیک خونه مامان بزرگ شدیم سریع فهمیدی و گفتی بابایی میریم عمه منصوره؟ ولی متاسفانه از نذری مامان بزرگ عکسی نداریم ولی اون شب بهت خیلی خوش گذشت چون چندتا بچه اونجا بود و شما حسابی بازی کردی و موقع رفتن اونها هم کلی گریه کردی و این هم موقع برگشت که توی ماشین با ماشینت و نی آبمیوه ات کلی بازی اختراع کردی.
یه مهمونی دیگه ای که رفتی خونه آراد جون بود. آراد پسر گل دوست خوبمه که از وقتی به دنیا اومده اولین بار بود که میدیدمش و جالب اینجا بود که وقتی من بغلش کردم شما دست منو گرفتی و بردی سمت مبل و گفتی مامانی نی نی رو بذار اینجا شاید فکر میکردی چرا به اون توجه میکنم
کلی هم از تخت آراد خوشت اومده بود و میرفتی توی تخت می خوابیدی و میگفتی من خوابم و صدای خروپف درمی آوردی.
این هم عکس آراد جون
از وسایل آراد خیلی خوشت اومده بود.
اینجا هم با آراد عکسهای دو نفره گرفتی که خیلی هم مایه گذاشتی خداییش
پسرم انقدر مامانی رو دوست داری که وقتی چیزی میخوری که خیلی دوست داری میای دست من رو میگیری و میبری تا به من هم بدی چند شب قبل با بابایی پرتقال می خوردی و من هم توی آشپزخونه بودم ، چندبار گفتی مامان کجایی و دنبالم می گشتی بعد اومدی پیشم و یه تیکه پرتقال گذاشتی توی دهنم، اون خوشمزه ترین پرتقالی بود که تا حالا خورده بودم.
جمله هات کامل شده و حسابی سوال میکنی. وقتی میام دنبالت و از خونه ی مامان جون برمی گردی و از جلوی پارک رد میشیم به من میگی مامان اینجا پارکه و من میگم میدونم ولی الان هوا تاریکه وقتی داخل کوچه می پیچم با حالتی معصومانه میگی تاب داره، سرسره داره و دلم کباب میشه که چرا نمیتونم ببرمت پارک.
شنیدم که تازگیها با خاله زری که یه جورایی عاشقش هستی نیمرو درست کردی از شکستن تخم مرغ گرفته تا هم زدنش روی گاز.
یه مشخصه بارزی که چندین ماهه داری اینه که وقتی میخوای بخوابی و لامپها خاموش میشه میگی: آب میخواد شیر میخواد و این ها رو تکرار میکنی تا برات بیارم و بعدش سریع دراز میکشی و میگی بلند شو و منظورت اینه که من بهت بگم بلند شو و تا وقتی که من نگم بلند نمیشی.
هر چیزی رو که یکبار ببینی سریع تکرار میکنی مثلا وقتی زیپ کفشهام رو می بندم شما هم پاتو روی همون پله ای که من گذاشتم میذاری و دوباره چسب کتونی هات رو می بندی.
یه سری عکس ماشین روی کامپیوتر برات گذاشتم و یه کلید روی کیبورد بهت نشون دادم و گفتم اگه اون رو بزنی عکسهای بعدی میاد و شما هم سریع اون رو تکرار کردی ولی بعد از چند دقیقه وقتی روی کلید زدی و جوابی نگرفتی به من نگاه کردی و گفتی ای بابا نمیشبه، از شنیدن این کلمه (نمیشبه) کلی با بابایی خندیدیم و من کلی توی بغلم فشارت دادم.