راستینراستین، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

راستین عزیزترین پسر دنیا

سه سال و یک ماهگی تا سه سال و سه ماهگی راستین (2)

1392/8/20 14:20
نویسنده : سارا
1,186 بازدید
اشتراک گذاری

روز بعد از فومن به سمت بندرانزلی حرکت کردیم. نزدیکی های انزلی شما خوابت برد ولی وقتی به تالاب انزلی رسیدیم دلم نیومد بیدارت نکنم نیشخند بنابراین با تلاش مامانی(باز همنیشخند) شما بیدار شدی ولی با پتو به بیرون ماشین منتقل شدی. وقتی می خواستیم سوار قایق بشیم بارون گرفت و ما هم گریه خلاصه چند تا عکس از گلم انداختم که اینجا میذارم.

 

 

مامان قربون چشمهای پر از خوابت بشه.

این لنگر رو که دیدم یاد تزیینات تولدت افتادم و عکس گرفتم

 

بعد از اینکه توی بندر انزلی کمی چرخیدیم به سمت ماسوله حرکت کردیم ، مسیرمون جاده ی بسیار بسیار زیبایی داشت که دلمون نیومد توقف نداشته باشیم انگار یه قطعه از بهشت روی زمین افتاده بود که با لنز دوربین اصلا نمیشه این زیباییها رو ثبت کرد و فقط  خلقت خداوندی میتواند این زیباییها را توسط چشمها درک نماید. وای چقدر رمانتیک شدم یهویینیشخند

 

وقتی رسیدیم به ماسوله بارون اومده بود و همه جا خیس و گلی بود بنابراین شما توی بغل بابایی تا اون بالاها رو طی طریق کردی ولی همه ی این چیزها با وجود اون همه زیبایی اصلا به چشم نمی اومد از اون بالا انگار زمین تا دور دستها زیر پاته حتی اگه مه نذاره افق رو تماشا کنی خدایا این همه زیبایی رو چطور میشه هضم کرد هرجا رو که نگاه میکردی یا گل بود یا سبزه. رنگهای متضاد و تند خیلی فضای جالبی رو ساخته بودند اکسیژن خالص ریه هامون رو پر میکرد و تو سرحالتر از همیشه بودی هر چند یه جاهایی که با نایلون کوچه ها رو مسقف کرده بودن و احیانا سوراخ شده بود یه حالی به سر و وضعمون میداد ولی با این حال خیلی دلچسب بود.

یادمه یه پسر بچه کنار باباش ایستاده بود شما هم رفتی و بغلش ایستادی و خواستی که ازتون عکس بگیرم.

این هم خرید شما از بازارچه ی ماسوله بود که خوت هم انتخابش کردی.  

بعداز ظهر اون روز به سمت قلعه رودخان حرکت کردیم با وجود بارون ما از برنامه مون عقب نمی موندیم وقتی رسیدیم بارون به قدری شدید شد که نمی تونستیم از ماشین خارج بشیم ولی شما چتر بابایی رو برداشتی رفتی بیرون و بازش کردی وقتی بابایی میگفت بیا تو سرما می خوری تند و تند میگفتی نگران نباش.

 

بالاخره تصمیم گرفتیم که راه بیفتیم بنابراین برای شما جتر خریدیم و از پله ها بالا رفتیم همینطور که بارون با شدت هر چه تمامتر روی سرمون میبارید از اینکه شما سریع از پله ها بالا میرفتی و ما رو هم تشویق میکردی که تندتر راه بریم همه مون تعجب کرده بودیمتعجب از یه خانومی که بر میگشت پرسیدیم چقدر مونده گفت حدودا ١٦٠٠ پله هست و اون بالا با وجود بارون خیلی خطرناک شده و ما که تازه ٣٠٠ تا پله رو رفته بودیم و با وجود بچه تصمیم گرفتیم که برگردیم رودخونه ای که کنار مسیر پله ها بود از آب پر شده بود و واقعا خروشان شده بود که توی عکسها پشت سرت معلومه.

ولی بعد از اینکه حسابی خیس شدیم به سمت فومن برگشتیم و شب رو توی ویلا بودیم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

شادي
21 آبان 92 9:35
راستيني با اون كلاه چقدر شبيه كابويي ها شده
سارا
پاسخ
زرين
21 آبان 92 11:40
خوشم اومد، معلومه اين راستين گل خيلي اجتماعيه. تو سفر هم با بچه هاي ديگه عكس گرفته. هميشه به سفر و خوشي.
سارا
پاسخ
آره خاله جون می بینی؟ پسرم خیلی اجتماعیه برعکس خیلی از بچه ها
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
30 آبان 92 3:47
همیشه به گردش و شادی
سارا
پاسخ
ممنون خاله جون
هما
30 آبان 92 20:49
وای چه عکسایه خوشگلی گرفته راستین جون. بوسسسسس
سارا
پاسخ
عکسهاش پر از شادی و سرزندگیه. بوس برای تو عزیز دلم
هما
30 آبان 92 20:51
قربون این موش موشی که خیس بارون شده.
سارا
پاسخ
زرين
9 دی 92 14:52
پس چرا خبر جديد نميذاري؟ میذارم به وقتش
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
1 بهمن 92 2:01
خصوصی عزیزم