راستینراستین، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

راستین عزیزترین پسر دنیا

خاطرات بامزه ی من و راستین

1393/8/26 10:54
نویسنده : سارا
1,115 بازدید
اشتراک گذاری

 

تازگیها کلمه تنبل خال و یاد گرفتی که همون تنبل خان هستش، یه روز تعطیل که خواب بودم و شما زودتر از من بیدار شدی، اومدی توی اتاقمو چند بار تکرار کردی تنبل خال بیدار شو، من هم گفتم آخه هنوز خوابم میاد، اومدی کنارم و پلکهامو باز کردی و گفتی ببین دیگه بیدار شدی، پاشو دیگه تنبل خال.

یه روز صبح که  داشتیم آماده می شدیم بهت گفتم، آقا راستین بیدار شو دیگه، چشمهات رو یه کم باز کردی و یه خمیازه زورکی کشیدی و گفتی مامان بین صدای اینجوری میاد، یعنی خمیازه،خواب آلو ام و چشمهام هم ببین یه ذره باز میشه، چشمهام میگه بخواب چکار کنم? منم هیچی دیگه گفتم به حرفش گوش کن...

چند روز فبل تب کردی و تا صبح بالای سرت نشستم و ازت مراقبت کردم و دعا خوندم، صبح به بابا گفتم بریم دکتر افتاده راستین رو ببینه از در مطب رفتیم تو، سالن انتظار پر از مریض بود، وارد که شدی مثل همیشه بلند سلام کردی و چندنفری جوابتو دادن برگشتی  به یکیشون با آهنگ خاص صدات گفتی: من افتادم ، من هم قبل از اینکه جمله ات تموم بشه بغلت کردم و گفتم نه مامان شما کی افتادی، گفتی نیفتادم? گفتم نه شما تب داشتی بخاطر همین اومدیم دکتر، نگو وقتی درمورد دکتر افتاده صحبت میکردیم، شما تو حالت تب فکر کردی که در مورد شما صحبت می کنیم که افتادی، خلاصه رفتیم توی مطب و شما با همون آهنگ خاص صدات گفتی  من تب کردم و من نفس راحتی کشیدم که ....

22 آبان ماه روز خانواده بود ، که از اینجا به همهی دوستان تبریک میگم، خلاصه اینکه چهارشنبه توی کلاس نقاشی مربی گفته بود خانواده تون رو بکشید، عصر که اومدم دویدی و اومدی پیشم و نقاشیتو بهم دادی و گفتی مامان مبارکت باشه ازت پرسیدم اینا کی اند? گفتی: بابا، مامان و اینا هم خواهرای منند، منم    

تعجب

پسندها (4)

نظرات (0)