راستین به دنیا اومد
عزیزم اینجا کمتر از یکساعت عمر داشتی
راستین با حس کنجاوی بی نهایتش اطرافش رو تماشا میکرد
امروز 7 تیر ماه 1389 ساعت 5 صبح از خواب بیدار شدم هر چند انگار اصلا نخوابیده بودم استرس داشتم ولی از اینکه میتونستم تا چند ساعت دیگه روی ماهت رو ببینم خیلی خوشحال بودم بهر حال با بابایی و مامان جون و مامان بزرگ رفتیم بیمارستان. چه روز زیبایی بود بالاخره بعد از کمی معطلی خلاصه ساعت 10 صبح به سمت اتاق عمل رفتم نمیدونم چرا گریه ام گرفته بود هنوز هم دلیلش رو نمیدونم دکتر بیهوشی فکر میکرد ترسیدم ولی خودم میدونستم از خوشحالی زیاده. خلاصه لحظه آخر بابایی رو دیدم و دلم آروم گرفت و حدودا نیم ساعت بعد صدای گریه تو رو شنیدم و اینکه یکی از پرستارها گفت پسره و بعد هم خانم دکتر گفت شاپسره وایییییییییییییییی بالاخره من پسر گلم رو دیدم چقدر سفید و خوشگل بودی و بعد از اینکه به بخش منتقل شدم و تو رو توی بغلم گذاشتند انگار تمام دنیا مال من بود چقدر آروم و زیبا توی آغوشم خوابیده بودی انگار نه انگار که کمتر از یکساعت بود که به دنیا اومدی با اون چشمهای سیاه نگاهت به اطراف میچرخید و لبهات که مثل خون قرمز بود رو آروم تکون میدادی. خیلی دوست داشتم بابایی لحظه اولی که می بینمت با ما باشه ولی اتفاقاتی افتاده بود که من از اونها بی خبر بودم از اونجایی که من و بابا می خواستیم خون بند ناف رو برای پسر گلمون نگهداریم بابایی هم رفته بود تاخون رو به مرکز رویان برسونه ولی اون هم با چه مشکلاتی،ماجرا از این قراره که وقتی بابایی میره که ماشین رو روشن کنه می بینه ماشین سرجاش نیست و کلی نگران میشه ولی یکی بهش میگه ماشین رو جرثقیل بردهبالاخره بابایی خون رو رسوند و سریع با یه عالمه گل پیش ما برگشت، تمام صورتش پر از خنده بود و تقریبا موقع راه رفتن روی زمین نبود.
به هر حال آقا راستین در تاریخ هفت تیر ماه ١٣٨٩، ساعت ١٠:٢٥ دقیقه با وزن ٣.٤٨٠ کیلوگرم و قد ٥٢ سانتیمتر در بیمارستان تهران کلینیک پا به جهان هستی نهاد و دنیا رو برای مامان و بابا و تعداد زیادی از اطرافیانش زیبا و رنگین نمود
خدایا سپاسگزارم برای همه چیزهای خوبی که به من دادی و از همه بیشتر برای داشتن راستین عزیزم