سه سال و یک ماهگی پسرم
نازنینم برای خودت کلی مرد شدیا. دوستت دارم مرد کوچولوی من. عزیزم 10 روز بعد از تولدت، رفتیم مهد و شما حسابی با محیط اونجا اخت شدی طوری که اصلا باورم نمیشد یادمه فقط یک روز صبح وقتی می زفتی بغل خانم مربی گریه کردی و من تا ظهر 10 بار با مهد تماس گرفتم و حالتو پرسیدم ولی بعد از اون برای رفتن به مهد و به قول خودت مدرسه (که نمیدونم از کی یاد گرفتی) بی تابی میکنی. یادمه یه شب موقع خواب که برات شعر میخوندم گفتی مامان بخواب صبح میخوایم بریم مهد و من باز . یه هفته بعد از اینکه میرفتی مهد رفتیم مسافرت توی ماشین انقدر به من گفتی مامان میخوام برم مهد بشینم روی صندلی پشت میز، شعر بخونم نقاشی بکشم که من ایتطوری شدم و همه اش با خودم فکر میکردم این مهد چه پدیده ای بود و من ازش بی خبر راستی چرا انقدر از مهد خوشت اومد؟ (برعکس تصورات من ) یه عالمه عکس گرفتیم که خیلی زود اینجا میذارم