سه سال و یک ماهگی تا سه سال و سه ماهگی راستین (1)
چهارمین تابستون زندگی آقا راستین پر از سفر بود که من یکی به دلیل سفر و یکی هم به دلیل اشکال توی اینترنتم که هنوز هم ادامه داره نتونستم به موقع مطالب رو توی وب پسر عزیزم بذارم ولی سعی میکنم از این به بعد بهتر عمل کنم.
مرداد ماه خونواده ی سه نفره ی ما به یه سفر یک هفته ای رفت که از فومن شروع شد و تا آستارا ادامه داشت، بعضی روزها هوا خیلی گرم بود و بعضی روزهام هوا بارونی و خیلی سرد میشد مثلا توی جاده ی آستارا هوا خیلی بارونی و سرد شده بود و شما هم از توی ماشین موندن خسته شده بودی و همه اش دستت به دسته برف پاک کن بود، توی اون جاده با اون آب و هوا خیلی خطرناک بود و من نمی تونستم کنترلت کنم و بابایی هم از اینکه حواسش پرت بشه و خدای نکرده اتفاق ناجوری بیفته نگران بود با این حال نمی تونستیم نگه داریم و شما رو بیرون از ماشین ببریم چون هوا خیلی بد بود ولی با همه ی این اوصاف خیلی خوش گذشت.
قبل از اینکه سفر شمال شروع بشه آقا راستین باقیمونده ی تزیینات تولدش رو خودش از سقف و دیوار خونه جمع آوری کرد.
روز اول ناهار رو توی جاده چالوس خوردیم، راستین یه دوست پیدا کرده بود و تقریبا ما رو فراموش کرده بود عکس ها این مطلب رو کامل نشون میده.
البته برای اینکه ما زیائ ناراحت نشیم یه کمی هم اومد پیش ما نشست.
بعدش با بابایی رفت آب بازی یه قسمت از رودخونه چندتا جوون آب بازی میکردن که راستین بابا رو کشون کشون برد اونجا تا باهاشون آب بازی کنه و هی به اونها آب پاشید تا اینکه اونها متوجف راستین شدند و اونهام جواب اب بازیشو دادند راستین که کاملا خیس شده بود دوید و رفت پشت بابایی قایم شد ولی از رو نمی رفت باز هم میومد و اونها رو خیس میکرد حیف که دوربین اونجا همراهم نبود که عکس بگیرم.
اولین روزی که سفرمون رو شروع کردیم شما بارها تکرار کردی مامان بریم مدرسه (مهد) میخوام بشینم پشت میز شعر بخوونم. وقتی وارد فومن شدیم شما طبق معمول بستنی عروسکی خواستی توی اون مغازه یه خرگوش خوشگل بود که شما محو تماشا شده بودی و به سختی سوار ماشین شدی
وقتی وارد ویلا شدیم شما سریع لباسهاتو عوض کردی و پریدی توی حیاط و چه ها که نکردیییییییییییییییی