راستین به دنیا اومد
عزیزم اینجا کمتر از یکساعت عمر داشتی راستین با حس کنجاوی بی نهایتش اطرافش رو تماشا میکرد امروز 7 تیر ماه 1389 ساعت 5 صبح از خواب بیدار شدم هر چند انگار اصلا نخوابیده بودم استرس داشتم ولی از اینکه میتونستم تا چند ساعت دیگه روی ماهت رو ببینم خیلی خوشحال بودم بهر حال با بابایی و مامان جون و مامان بزرگ رفتیم بیمارستان. چه روز زیبایی بود بالاخره بعد از کمی معطلی خلاصه ساعت 10 صبح به سمت اتاق عمل رفتم نمیدونم چرا گریه ام گرفته بود هنوز هم دلیلش رو نمیدونم دکتر بیهوشی فکر میکرد ترسیدم ولی خودم میدونستم از خوشحالی زیاده. خلاصه لحظه آخر بابایی رو دیدم و دلم آروم گرفت و حدودا نیم ساعت بعد صدای گریه تو رو شنیدم و اینکه یکی از پرس...
نویسنده :
سارا
22:56