راستینراستین، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

راستین عزیزترین پسر دنیا

اولین حموم راستین

این روزها راستین خیلی آرومه و بیشتر مواقع خوابه. اولین حمومی که راستین در منزل تجربه کرد همراه مامان جون بود و من هم که بخاطر نگرانیم هر لحظه به اونا سرمیزدم ولی پسر گلم خیلی آروم و بدون هیچ ترسی از آب، توی بغل مامان جون جاگرفته بود و حموم میشد. هر چند که من برخلاف خیلی از مادرها حموم بردن راستین رو خیلی زود یاد گرفتم و از روز پنجم تولدش به اجبار و به دلیل اینکه بیمارستان بودیم، یاد گرفتم. ...
29 آبان 1391

هفته سوم زمینی شدن راستین

عزیز من همیشه به حالت غنچه لبهاشو نگه میداشت. راستین خیلی خوب می خوابه و تقریبا ساعت خوابش تنظیم شده، پسر گلم خیلی آرومه و به اندازه کافی می خوابه، ولی هر 1الی 2 ساعت گرسنه میشه و موقع شیر خوردن من و راستین هر دو خیلی زیاد عرق می ریزیم وای خدای من این روزها عاشقتر از همیشه هستم و بیشتر مواقع راستین رو به سینه می فشارم و خدا رو برای داشتن این هدیه گرانبها و بسیار عزیز، شکر میکنم. راستین به نور خیلی حساس بود و همیشه با دستهای کوچولو موچولوش، چشمهاشو می پوشوند. راستین گله، تقریبا همیشه به این حالت می خوابید و دستهایش رو به صورت مشت شده بالا می گرفت. ...
29 آبان 1391

راستین مرد می شود

من و راستین، بعد از میلاد او دو روز بیمارستان بودیم و مامان و بابا تصمیم گرفتند که روز دوم آقا راستین ختنه بشه، عزیزم وقتی ساعت ١٠ صبح ٨ تیر ماه یعنی دقیقا ٢٤ ساعت بعد از به دنیا اومدن عزیز دلم، گوش سپرده بودم تا صدای گریه ات را از بابت این عمل بشنوم، نمیدونم صدای تو بود یا نه، ولی با اولین گریه آشنایی که شنیدم روحم و احساسم به سمت تو پرواز کرد و قلبم از سینه بیرون زد که مبادا پسرم دردی احساس کرده باشه ولی با این فکر که بچه ها یکماه اول زندگیشون درد رو کمتر احساس می کنند، خودم رو راضی می کردم. وقتی پرستار تو رو توی بغلم گذاشت تمام نوازش و احساس مادرانه ام را به سوی وجود عزیزت روانه کردم و در آغوشم فشردمت تا همانطور که آرام با چشمان زیبایت...
29 آبان 1391

هفته اول زمینی شدن راستین

دو روز بعد از تولد راستین به خونه اومدیم. خونه ای که پر از گل و شادی و مهمون شده بود. اون روز خیلی دوست داشتنی بود، حالا دیگه برخلاف بیمارستان که فقط موقع شیر خوردن، راستین کنارم بود، حالا دیگه هرلحظه پیشم بود و از بوییدن بدن عزیزش سرمست می شدم ولی روز سوم راستین خیلی گریه کرد وقتی به دکتر مراجعه کردیم فهمیدیم که بله آقا خوشگله گرسنشه و هنوز شیر من براش کافی نیست، اینجا بود که من تلاشم رو صدبرابر کردم تا غذای کافی به بدن پسر عزیزم برسونم. راستین حسابی شکمو بود و من تقریبا شبانه روز نمی خوابیدم.   دغدغه ی دیگه ای که داشتم این بود که راستین هر روز زردتر میشد و درمان مامان بزرگها هم افاغه نمیکرد،موقع ترخیص به ما گفتند برای چکاپ ...
29 آبان 1391