دوسال و نه ماهگی راستین و نوروز 92
نیم ساعت قبل از تحویل سال بدو بدو سفره هفت سین رو چیدم و شما که خوابیده بودی نتونستی اون رو بهم بریزی و یه چیدمان جدید توسط شما انجام نشد، چند دقیقه قبل از تحویل سال بیدار شدی و چون خیلی حوصله نداشتی اجازه ندادی لباسهاتو عوض کنم و با عرض شرمندگی شما با این لباسها سال ٩٢ رو تحویل گرفتی بهرحال امیدوارم که امسال برات پراز سلامتی، مهر و محبت، پیشرفت، شادی و... باشه .
چند دقیقه قبل از تحویل سال...
بعد از تحویل سال رفتیم خونه مامان جون و بابا جون و شما از عیدی هاییییییییییییییی که گرفتی خیلی خوشت اومد و کلی هم بازی کردی. بعد رفتیم خونه مامان بزرگ و بابابزرگ، اونجا هم حسابی بهت خوش گذشت و کلی بازی کردی یادم میاد یه روز که خیلی هم سرد بود و باد شدیدی هم می وزید رفتیم پارک و شما برای اولین بار سرسره ای که تونل دوطبقه داشت و همیشه ازش می ترسیدی و فقط تا دم درش می رفتی رو اونروز با شجاعت رفتی و از این کارت خیلی خوشحال بودی و همه اش میخواستی تجربه اش کنی ولی چون خیلی سرد بود و من می ترسیدم سرما بخوری با گریه اومدی توی ماشین و تا یه ربع بعدش میگفتی می خوام برم سرسره.....
مامانی این دختر خوشگل زینبه دختر مهرانه جون دختر عموی بابایی که کلی با هم ماجرا داشتید
تو خیلی دوست داشتی باهاش بازی کنی ولی اون یه کم نازنازی بود و خیال میکرد می خوای بزنیش برای همین همه اش گریه میکرد. یه روز گریه ی شدیدی می کرد و به مامان و باباش می گفت بریم بعد از کلی ناز کشیدن آروم شد وقتی ازش پرسیدیم زینب راستینو دوست داری گفت نه گفتیم چرا؟ گفت آخه پای منو گرفت من هم الکی گریه کردم
یه شب رفتیم بام تهران ولی انقدر سرررررررررررررررررد بود که حتی شام رو توی ماشین خوردیم و نتونستم ازت عکس بگیرم
ولی دو روز بعد از اون شب بابایی مهربون دوباره ما رو دوباره برد بام تهران، اما توی روز، روز خیلی بود همینطور که بالا میرفتیم مردم رو می دیدیم که برمی گشتن و یه جعبه هایی دستشون بود برای ماهم سوال شده بود تا اینکه رسیدیم بالا و دیدیم که برنامه ی بزرگترین بستنی دنیا بوده و از قرار به ما هم رسید.
بعد یه ناهار خوشمزه و بعد هم سوار تله کابین شدیم. عزیزم انقدر خوشحال و درعین حال متعجب بودی و خیلی کنجکاوانه به زیر پات و اطراف نگاه می کردی.
واقعا جای زیباییه و من همیشه از دیدنش لذت می برم.
تا اینکه کم کم رسیدیم به ایستگاه ٥ و قله هایی که پر از برف بود و هوا همینطور سرد و سردتر میشد وقتی رسیدیم و پیاده شدیم برعکس اون پایینها که فوق العاده گرم بود این بالاها فوق العاده سرد بود و ما هم لباسهای گرم رو توی ماشین جاگذاشته بودیم، من برای شما خیلی نگران بودم وقتی رفتیم تا برای برگشت سوار تله کابین بشیم با یه صف خیلی طولانی روبرو شدیم و شما هم که حسابی خوابت گرفته بود روی شونه های من به خواب ناز رفتی و باز من نگران اینکه سرما نخوری ولی دوتا آقای محترم کوهنورد که جلوی ما بودند با خواهش خاله زری محبت کردند و به ما کلاه و پتو دادند تا شما از سرما ایمن بشی این هم سندش
و حتی بعد از اینکه بیدار شدی آروم سرت رو روی شونه های بابایی گذاشته بودی انگار میدونستی بهتره به همون حالت بمونی تا گرمت بسه.
موقع برگشت هم انقدر خسته بودی که کل راه آروم توی صندلی عقب نشستی بعد دراز کشیدی و بعد هم خیلی ناز خوابیدی.
یکی از روزهای عید شما که دیده بودی من همه اش در حال مرتب کردن خونه و بدو بدو هستم شما هم همه اش می گفتی مامان من جمع میکنم.
ادامه دارد...