سه سال و یک ماهگی تا سه سال و سه ماهگی راستین (3)
صبح زود از خواب بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و کلوچه فومن خریدیم و از فومن خداحافظی کردیم و سفرمون رو ادامه دادیم .
اول صبح حسابی شاد بودی و بازی های جالبی اختراع میکردی و غش غش می خندیدی یه جاهایی خطرناک هم میشد ولی انقدر شاد بودی که دلم نیومد ازت عکس نگیرم هرچند که حسابی هم مواظبت بودم ، وجودت برای من عزیزترین است دلبندم.
ولی بابایی از ترس اینکه اتفاقی بیفته اینجوری شده بود
اینبار مسیرمون به سمت لاهیجان و رشت و آستارا بود. از کنار جنگلهای گیسوم که رد شدیم انگار دیگه خود خود بهشت رو میدیدم برای همین از جاده وارد جنگل گیسوم شدیم تمام درختها یک شکل و یک اندازه و به یک فاصله از هو روییده بودند اگه وارد جنگل میدید شک نکنید که گم میشدید بهرحال به سمت جاده حرکت کردیم اصلا باورتون نمیشه که یکدفعه از اون جنگل متراکم به یه ساحل زیبا میرسید این هم عکسهایی که توی جنگل گیسوم از شما برداشتم.
انقدر این چترت رو دوست داشتی که به محض پیاده شدن میخواستیش.
به لاهیجان که رسیدیم هوا بسیار خوب و دلپذیر شده بود
بعد رفتیم بام لاهیجان که خیلی زیبا بود ولی شهربازیش تعطیل بود و شما خیلی غر زدی.
دیگه تقریبا داشتی شهربازی رو راه اندازی میکردی
همه اش غر میزدی که چرا ماشینه راه نمیره منم
بعد به سمت آستارا رفتیم ولی از شما اونجا عکسی ندارم.
توی راه برگشت ساحل رامسر ، دیگه نمی تونستیم راستین رو کنترل کنیم و با وجود سرما بابایی اجازه داد که کمی آب تنی کنی ولی با سختگیری های من بالاخره با گریه و شیون آوردیمت داخل ماشین و خشکت کردیم و لباست رو پوشوندیم
هفته ی بعد از سفر شمال رفتیم کارتینگ که خیلی هم دوست داشتی و عاشقش شدی